روشنگری در سخنان ناب بزرگان

سخنان بزرگان راه طولانی در هزار توی زندگی را کوتاه و دلپذیر می کند پس نمی شود از سخنان ناب بزرگان گذشت .

روشنگری در سخنان ناب بزرگان

سخنان بزرگان راه طولانی در هزار توی زندگی را کوتاه و دلپذیر می کند پس نمی شود از سخنان ناب بزرگان گذشت .

من با بطالت پدر هرگز بیعت نمیکنم

سفر دوم
 هنگام
هنگامه سفر بود
 اینک توهمی
 کالوده می کند
سرچشمه زلال تفاهم را
 ای ‌آفتاب پاک صداقت
 در من غروب کن
ای لفظ ها چگونه چنین ساده و صریح
 مفهوم دیگری را
 با واژه های کاذب مغشوش
تفسیر می کنید ؟
دیگر به آم تفاهم مطلق
هرگز نمی رسیم
و دست آرزو
با این سموم سرد تنفر که می وزد
دیگر سکوفه های عشق و شهامت را
ازشاخسار شوق نمی چیند
افزون شوید بین من و او
 گرد غبارهای کدورت
فرسنگها ی فاصله افزونتر
کنون لبخند خنجری ست
 آغشته زهرنک
 و اشک اشک دانه تزویر زندگی ست
ایا
 هنگام نیست که دیگر
 دلاله وقیح
 هیزم کش نفاق
 این پیر زال رانده وامانده
 در دادگاه عشق
 به قصد اعتراف نشیند ؟
 یا این جغد شوم سوی عدم بال و پر زند
 در عمق اعتکاف نشیند
من شاهد فنای غرور رود
 در ژرفنای تشنه مردار
و ناظر وقاحت کفتار بوده ام
 کفتار پیر مانده ز تدبیری
 و شاهد شهادت شیری
 در بند و خسته زنجیری
 دیدم
تهدید شور شعله های شهامت را
 مرعوب می کند
 و همچنان
 که سم گرازان تیزرو
رویای پاک بکرگی را
 به ذهن برف
 منکوب می کند
ای کاش آن حقیقت عریان محض را
هرگز ندیده بودم
 دیدم که بی دریغ
 با رشته فریب
این رقعه زندگیم کوک می خورد
 داناییم به ناتوانی من افزود
 دیدم که آن حقیقتت عریان ز چشم من
 مکتوم مانده بود
 در زیر چشم باز من
اما همیشه کور
 در شهرهای پاک مقدس
 در شهرهای دور دیو و فرشته وعده دیدار داشتند
دیدم که رود
رود که یک روز پاک بود
اینک در استحاله سیال خویش
 تسلیم محض پهنه مرداب می نمود
کو یک خنده یک تبسم زیبا
 یک صوت صادقانه یک آوای بی ریا ؟
آری چه کرد باید
 با دسته های خنجر پیدا از آستین
 لبخندها فریب
و مهربان صدایی اگر هست در زمین
 سوز نوای زمزمه جویبارهاست
ایینه را به خلوت خود بردم
 ایینه روشنایی خود را
 در بازتاب صادق این روح خسته دید
 اما
 تو در درون اینه می بینی
 نقش خطوط خسته پیشانی
پیری شکستگی و پریشانی
 ایینه ها دروغ نمی گویند
 و من
 آن قدر صادقم که صداقت را
 چون آبهای سرد گوارا
 با شوق در پیاله مسگون صبح نوشیدم
 و بیم من همه این بود که مباد
تندیس دستپرور من
 در هم شکسته گردد
و بیم من همه این بود که مباد
روزی به ناگه از سرانگشت پرسشی
عریان شود حقیقت تلخی که هیچگاه
پنهان نمانده بود
و بیم داشتم
 ویران کند تمامی ایمان به عشق را
 که روزی آن مترسک جالیز
 در من نشانده بود
و من
 افسوس می خورم که چرا و چگونه چون
 آن آفتاب روشن
 آن نور جاری جوشان عشق من
 در شط خون نشست

در لجه جنون



سفر سوم
هنگام هنگامه سفر بود
 من در جنوب نقش جنون دیدم
 آمیزه های آتش و خون دیدم
 و میل به جنایت
 و میل به جنایت تنها
 در جان جانیان خطرنک نیست
از چشم من زبانه کشید آتش
 این خشم شعله ور
هنگامه سفر
 گهواره فلزی دریایی
می بردم آن زمان
 تا ساحل جزیره آغشته با جنون
 آنجا برای من
 پنداشتی جزیره ممنوع بوده است نه نامسکون
در آن جزیره که آنجا
شاید که سیب سرخ هشیواری ست
گویا که گاه فرصت بیداری ست
 دیدم که آن جزیره
 آبشخور شگرف هیولای آهنی ست
آن شب
من مست مست بودم
و میل به جنایت
در عمق جان مضطربم شعله می کشید
ای کاش کور بودم
 دیدم شگرف هیولاها
 دریای پاک را
آلوده می کنند
گهواره فلزی دریا ها
 می برد این مسافر غمگین خسته را
هنگام بازگشت
 آنک جزیره بی من تنهاست
 اینک در انحصار هیولاهاست
 ای کاش گهواره گور می شد
آنجا طنین خنده و پچ پچ بود
 می سخوت جان خسته این عاشق این حسود
 دیدم نهنگ را
 کامش گشوده طعمه طلب کن
گهواره فلزی ما را تعقیب می کند
گفتم
 در کام این نهنگ
 شاید که ایمنی ست
ایا
 این ترس ذاتی من بود
که آن نهنگ گرسنه دریا
از لقمه لذیذ تنم بی نصیب ماند ؟
 می سوختم
 در شعله های خشم خروشان خویشتن
 دلاله محبت
 عفریته پلید به پیری نشسته می دانست
 در من توان نماند و شکیبایی
 می برد دیو را
 تا حجله گاه پاک اهورا
آه
 ای جانیان لحظه عصیان
 رفاقتی
 در من نمانده است نه صبری نه طاقتی
 دیدم که دیو بود و فرشته
 کز حجله شکسته قانون برون شدند
اینک نه جلوه ای ز اهورا
 اهریمنند هر دو
عفریته پلید به پیری نشسته می خندید
 من می گریستم
 دیدم پرنده را که ز ساحل پریده بود
 دریا تمام شد
 آغاز خشکسالی خشکی رسیده بود
 در من جنوب
 یاد آور جنون و جهالت
 یاد آور شکوفه هشیاری ست
 من با بطالت پدرم هرگز

بیعت نمی کنم




سفر چهارم
 هنگام
هنگامه سفر
 من لول لول بودم
 آری ملول بودم
آن مرغ آهنین
 در هم شکاف سینه شب
 با غرشی شگرف مرا می برد
این لول
یا این ملول رانده ز هر جا را
از شهر زرق و برق
تا شرق
تا سرزمین غربت و نکامی
 تا انهدام ویرانی
این لول
یا این ملول رانده تنها را
 که در درون سینه سردش
 آوار دردهای گرانبار است
 شب بود
 آن موکب سریع که سبقت را
 از بادها گرفته مرا می برد
همراه راهیان سفر بودم
 با پر گشوده موکب در اوج آسمان
 رفتم به سوی شرق
 و باچه سرعتی
پنداشتی سریعتر از برق
 رفتم سوی مراسم اعدام خویشتن
 تا شاهد شهادت خود باشم
شب بود و باز بارش باران نور بود
 از چلچراغها
 در چلچراغها دیدم
 باغی که سبز بود
 به زردی نشست
 در پاییز
 شب بی آفتاب روشن نورانی بود
 تا صبحگاه تا سپیده دمان مهمانی بود
 و خنده بود پچ پچ بود
 تکرار وعده های نهانی بود
 دیدم که دوی وحشت
 با توطئه گران به فکر تبانی بود
 آن گونه ای که نیز تو دانی بود
 شب بود
پاییز بود و سوز سحزگاهان بود
من بودم و سکوت خیابان بود
و روح
روح ساده معصومی
که آخرین دم از نفسش را
در صولت سپیده دمان زد
و هیچ کس
بر مرگ این شهید که من باشم
یک قطره هم سرشک نیفشاند
جز من که بهت
حتی
حال این سخن نگفته بماند بهتر
تا صولت سپیده دمان در شرق
شب
چون مرغ نیم جانی
پرپر زد
تا
خورشید بامدادی
سرزد
 غرنده و خزنده
آن اژدهای ز آهن و پولاد
با سرعتی سریعتر از باد
از شرق تا شهر زرق و برق مرا می برد
من می گریختم
چون بادها
از پیش بیدهای معلق
از پیش آن حقیقت مطلق
حقیقت مطرود
از آن شبی که روح
آن روح ساده را
در مشهد مقدس
در صولت سپیده دمان
با دستهای خونین
در تیره خاک سپردم
من می گریختم اما من
در خواب رفته بود
در خواب خوف و خفت
 خواب همیشگی
آن اژدهای ز آهن پولاد
 غرنده و خزنده و توفان وش
از شرق می گذشت و صفیرش
 در شهرهای دیگر
 درایستگاهها در قریه در بیابان می پیچید
 با طبل بازگشت
 من بازگشته بودم
با توطئه گران
 که همه تک تک
 در پکی و اصالتشان بی شک
 من هیچ شک و شبهه نمی بردم
 و با تمامشان سر یک میز سوپ می خوردم
بدرود

 این آخرین سفر بود




 در فصل برگ ریز
 آمد
 دلگیر
 چونان غروب غمزده پاییز
 و من ملال عظیمش را
 در چشمهای سیاهش
 خواندم
 رفتیم بی هیچ پرسشی و جوابی
وقتی سکوت بود
 بعد زمان چه فاصله ای داشت
 دیدم که جام جان افق پر شراب بود
 من در آن غروب سرد
مغموم و پر ز درد
 با واژه سکوت
 خواندم سرود زندگیم را
شب می رسید و ماه
 زرد و پریده رنگ
 می برد
 ما را به سوی خلسه نامعلوم
آنگاه عمق وجود خسته ام از درد
 با نگاه کاوید
در بند بند سیال سرخ جاری خون را دید
 لرزید
 بر روی چتر سیاه گیسوی خود را ریخت
 آنگاه خیره خیره نگاهش
 پرسنده در نگاه من آویخت
 پرسید
 بی من چگونه ای لول ؟
 گفتم ملول

خندید




دیگر برای دیدن او نیست بی گمان
 کاین راه صعب را همه شب برخود
 هموار می کنم
 او مرده است
 او مرده است در من و دیگر وجود او
 از یاد رفته است
در من تمام آنهمه شبها و روزها
 بر بادرفته است
اینک
 من با عصای پیری خود در دست
 بر جان خود تمامی این راه سخت را
 هموار می کنم
اما برای دیدن او ؟
 هرگز
 من از مزار عهد جوانی خویشتن
 دیدار می کنم
رفتم دیدم
 سیماب صبحگاهی
 از سربلندترین کوهها

فرومی ریخت








نظرات 1 + ارسال نظر
یک دوست 1385,02,12 ساعت 08:41 ق.ظ http://www.adinehbook.com

بازاریابی اینترنتی ... هر کلیک 80 ریال ... به ما سر بزنید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد