روشنگری در سخنان ناب بزرگان

سخنان بزرگان راه طولانی در هزار توی زندگی را کوتاه و دلپذیر می کند پس نمی شود از سخنان ناب بزرگان گذشت .

روشنگری در سخنان ناب بزرگان

سخنان بزرگان راه طولانی در هزار توی زندگی را کوتاه و دلپذیر می کند پس نمی شود از سخنان ناب بزرگان گذشت .

ای کاش شوکران شهامت من کو ؟ حمید مصدق ۳

 ای تشنه کام پیوسته در تلاش چه هستی ؟ نام
دیگر زمین محبت خود را
 از نسل ما سلاله پکان گرفته است
 مردی که رستگاری خود را
 با روزه های صمت
 در طول سالیان به ریاضت
 می ساخت
 با من یک پیاله می
 هفتاد سال طاعت خود را باخت
وقتی که سخت سخره گرفتند پکبازان را
من مثل برکشیده حصاری
 بر پای ایستادم و خواندم
سادهترین ترانه پکی را
امشب امید رفته ز دستم
با من به یک پیاله محبت کن
من
 از نسل از سلاله پکانم
من عاشق قدیمی ایرانم

ای کاش شوکران شهامت من کو ؟ حمید مصدق ۲

امشب
خاک کدام میکده از اشک چشم من
 نمناک می شود ؟
و جام چندمین
 از دست من نثاره خاک می شود ؟
ای دوست در دشتهای باز
 اسب سپید خاطره ات را هی کن
اینجا
تا چشم کار می کند آواز بی بری ست
 در دشت زندگانی ما
 حتی
 حوا فریب دانه گندم نیست
من با کدام امید ؟
 من بر کدام دشت بتازم ؟
مرغان خسته بال
 خو کرده با ملال
 افسانه حیات نمی گویند
و آهوان مانده به بند
 از کس ره گریز نمی جویند
 دیوار زانوان من کنون
 سدی ست
 در پیش سیل حادثه اما
این سوی زانوان من از اشک چشمها
 سیلی ست سهمنک
 این لحظه لحظه های ملال آور
ترجیع بند یک نفس اضطرابهاست
افسانه ای ست آغاز
انجام قصه ای
 اینجا نگاه کن که نه آغازی
 اینجا نگاه کن که نه انجامی ست
این یک دو روزه زیستن با هزار درد
 الحق که سخت مایه بدنامی ست

ای کاش شوکران شهامت من کو ؟ حمید مصدق ۱

با سروهای سبز جوان در شهر
 از روز پیش وعده دیدار داشتم
 دیوانگی ست
 نیست ؟
اینک تو نیستی که ببینی
با هر جوانه خنجر فریادی ست
 افسوس
 خاموش گشته در من
آن پر شکوه شعله خشم ستاره سوز
 ای خوبتربیا
 این شعله نهفته به دهلیز سینه را
 چون آتش مقدس زردشت برفروز
ای خوبتر بیا
 که محنت برادر من غرق در الم
 کوهی ست بر دلم
 گفتی که
 آفتاب طلوعی دوباره خواهد کرد
 اینک امید من تو بگو آفتاب کو ؟
 در خلوت شبانه این شهر مرده وار
هشدار گام به آهشتگی گذار
اینجا طنین گام تو آغاز دشمنی ست
یک دست با تو نه
 یک دست با تو نیست
دیدم امید من برخسات
خشمنک
 خندید
ندید و خیل خوف
 در خلوت شبانه من موج می گرفت
با هق هق گریستن من
 دیدم طنین خنده او اوج می گرفت
 افروخت مشعلی
 شب را به نور شعله منور ساخت
 و پشت پلک پنجره ها داد بر کشید
از پشت پلکتان بتکانید
 گرد فرون مانده به مژگان را
 فریاد کرد و گفت
ای چشمهایتان خورشید زندگی
خورشید از سراچه چشم شما شکفت
اما
یک پنجره گشوده نشد
یک پلک چشم نیز
و راه
 راهی نه جز ادامه اندوه
و خیل خواب خستگی و رخوت
افتاده روی پلک کسان چون کوه