روشنگری در سخنان ناب بزرگان

سخنان بزرگان راه طولانی در هزار توی زندگی را کوتاه و دلپذیر می کند پس نمی شود از سخنان ناب بزرگان گذشت .

روشنگری در سخنان ناب بزرگان

سخنان بزرگان راه طولانی در هزار توی زندگی را کوتاه و دلپذیر می کند پس نمی شود از سخنان ناب بزرگان گذشت .

مریم حیدرزاده

 

مریم حیدرزاده - یک حقیقت تلخ

مریم حیدرزاده - من تو رو می خوام اونا رو نمی خوام

مریم حیدرزاده - یک حقیقت تلخ

مریم حیدرزاده - شبیه سال دو هزار

مریم حیدرزاده - صبورم هنوز

مریم حیدرزاده - حسرت سفر

مریم حیدرزاده - تا قیامت

مریم حیدرزاده - یک سبد آرزوی کال

مریم حیدرزاده - عشقی دوباره

مریم حیدرزاده - رفع زحمت

 

  

 


20050630145416haydarzadeh203


مریم جان چند سالته؟


من متولد ۲۹ آبان ۱۳۵۶ هستم.

یک داستانی راجع به تو شنیده که خیلی هم جالب و هیجان انگیزه. داستان اینه که تو عاشق یک پسری بودی و با همدیگه به مسافرت میرین، اما بین راه تصادف می کنین و تو نابینا میشی. اون پسر هم تو رو ول می کنه و به خارج از کشور میره و ازدواج می کنه. آیا این داستان واقعیت داره؟

نه این داستان واقعیت نداره و امیدوارم که برای هیچ کس دیگری هم واقعیت نداشته باشه.

شما اهل کجا هستین؟ چند ساله شعر میگین؟ بهترین شعرت به نظر خودت کدومه؟

من متولد و ساکن تهران هستم. من از هشت سالگی شعر را شروع کردم. راستش من بین چند تا شعر موندم، ولی فکر کنم بهترین، شعر "یک نامه بی جواب" از کتاب و آلبوم "مثل هیچکس" باشه که با این جمله شروع میشه، "سلام بهونه قشنگ من برای زندگی... ."

مریم جان، دو تا آلبوم در خارج از کشور در اومده که شعرهای توست. یکی آلبوم خانم مهستی که شادمهر عقیلی اون رو ساخته و دیگری آلبوم کامران و هومن ساخته آقای رامین زمانی هستش. در ضمن می دونم که یک کتاب هم در دست چاپ داری. بهت خیلی تبریک میگم. مهدی از اصفهان پرسیده خودت به چه نوع موسیقی علاقه داری؟ سبک حال و روزت با کدوم موسیقی بیشتر می خونه؟

من آهنگهای آروم و کلاً آهنگهایی که به من آرامش می دهند رو دوست دارم. از سازهای گیتار، پیانو و فلوت خیلی خوشم میاد. هر صدایی که من رو از دنیای حال حاضرم فراتر ببره دوست دارم، حتی ممکنه یک آهنگ ایتالیایی یا اسپانیایی هم که من هیچی ازش نمی فهمم این حس رو در من به وجود بیاره. چون موسیقی فراتر از کلام عمل می کنه و میتونه ما رو به یک دنیای دیگه ببره. هر چیزی که نأثیر گذار و زیبا باشه و ریتم تند هم نداشته باشه، من دوست دارم.

آیا خودت سازی میزنی و استادت چه کسی است؟

من به کیبورد مسلط هستم البته فقط برای دل خودم کیبورد می زنم و برای یادگیری یک جلسه پیش آقای لاچینی رفتم. کمی هم گیتار می زنم.

خانم حیدرزاده شما خیلی کم پیدا هستین، کجاها هستین؟ خوش می گذره؟

مریم: راستش خوش که نمی گذره! من خیلی جای دوری نیستم. مدتی مشغول کتاب جدیدم بودم و بعد سرگرم آلبوم جدید و همینطور مشغول نوشتن شعر برای دوستان خواننده بودم.

آیا ازدواج نکردی؟ و آیا با آقای گلزار خویشاوند هستی؟
مریم: نه، من هنوز ازدواج نکردم و با آقای گلزار هم خویشاوند نیستم.

چرا ازدواج نکردی و جریان احساساتت چیه این روزها؟

علتش به دلیل نبودن کسیه که می خواستم. من علاوه بر شرایط خاص یک ملاک های عجیب و غریب هم دارم. به نظر من در این مورد خاص باید یا بهترین باشه یا اصلاً نباشه و اصلاً نمی تونم اعتدال به خرج بدم. به همین خاطر فعلاً در یک اعتصاب رمانتیک به سر می برم!

تا حالا چند بار عاشق شدی؟ اگر عاشق کسی بودی آیا طرف مقابلت این رو می دونسته؟ و آیا حالا فکر می کنی که بهت خیانت شده؟

به معنای واقعی که می تونم ازش به عنوان یک عشق جاودانه در گذشته یاد کنم، فقط یک بار. بله اون هم می دونسته. بله، یک همچین حسی دارم!

مریم جان قرمزته یا آبیته؟!

مسلماً قرمز، پرسپولیس، منچستر، میلان و رئال مادرید هم چون تمام ستارگان اونجا هستند.

میشه کمی از آرزوهات برام بگی البته نه در قالب شعر.

آرزوی کسانی که پاییز رو بیشتر از فصلهای دیگر دوست دارند رسیدنه و یا چشیدن طعمی بیشتر از رسیدنه.

اگر روزی نخواهی شعر بگی چیکار می کنی؟

فکر می کنم که اون موقع نشه دیگه زندگی کرد، ولی شاید نقاشی کنم.

تا به حال از کسی پرسیدی که دوستت داره و چه جوابی دریافت کردی؟

راستش تا به حال نپرسیدم ولی اونهایی که خودشون هم گفتن، راست نگفتن!

مریم جان دنیا رو چطور می بینی؟ من از آدمهای بینا پرسیدم و چیزی دستگیرم نشد، نظر تو چیه؟ زندگی چه رنگیه؟

زندگی رسم خوشایندی نیست... زندگی اجبار است... لاجرم باید زیست. زندگی یه قانونیه که متأسفانه در نهایت بی عدالتی تصویب شده و هیچ کشور و هیچ مرز و قانونی نمی تونه روی دست اون بلند بشه.

یادت هست چه شعری رو برای آقای خامنه ای در حضورشون خوندی؟

یک شعری بود به نام "مرور" در کتاب "تقصیر من نبود". این شعر مضمون اجتماعی داره.

وقتی شنیدی که یکی از شعرهای شما رو خواننده ای لس آنجلسی در آهنگش خوانده نترسیدی؟ با آدمها زود قاطی میشی؟ اگر مجبور باشی یک روز باقیمانده از عمرت رو موجودی به جز انسان باشی، ترجیح میدی چه باشی؟ و اون روز چه می کردی؟ آیا تا به حال کسی رو به جز خانواده ات اونقدر دوست داشتی که اگر بخوان با تیر بزننش، تو حاضر باشی خودت رو جلوی گلوله بندازی؟ دوست داری خواننده بشی؟ ترانه "من تو رو می خوام" رو برای چه کسی گفتی؟

نه، متولدین آبان شجاع هستن! نه خیلی سخت با آدمها قاطی میشم ولی وقتی قاطی میشم، برام جدایی خیلی سخته. در افسانه ها پرنده ای به نام مرغ آمین وجود داره که از هرجایی رد میشه اگر آدم آرزویی بکنه، اون لحظه آرزوش برآورده میشه. منم دلم می خواد اون روز مرغ آمین باشم و به این ترتیب آرزوی چندین هزار نفر رو برآورده کنم. بله کسی رو انقدر دوست داشتم ولی کاشکی واقعاً ازم می خواست که جونم رو براش فدا کنم. من فکر نمی کنم که صدام برای خواننده شدن خیلی مناسب باشه ولی باید این رو به عهده آهنگسازها گذاشت که تشخیص بدن. فقط سکوت می کنم به جای جواب! بعضی چیزها اگر مرور نشن بهترن..

بهترین روز زندگیت چه روزی بوده؟

فکر کنم که هنوز اون روز نیومده باشه

برگرفته از:
http://chemidanid.blogspot.com/2005/07/blog-post_14.html

من با بطالت پدر هرگز بیعت نمیکنم

سفر دوم
 هنگام
هنگامه سفر بود
 اینک توهمی
 کالوده می کند
سرچشمه زلال تفاهم را
 ای ‌آفتاب پاک صداقت
 در من غروب کن
ای لفظ ها چگونه چنین ساده و صریح
 مفهوم دیگری را
 با واژه های کاذب مغشوش
تفسیر می کنید ؟
دیگر به آم تفاهم مطلق
هرگز نمی رسیم
و دست آرزو
با این سموم سرد تنفر که می وزد
دیگر سکوفه های عشق و شهامت را
ازشاخسار شوق نمی چیند
افزون شوید بین من و او
 گرد غبارهای کدورت
فرسنگها ی فاصله افزونتر
کنون لبخند خنجری ست
 آغشته زهرنک
 و اشک اشک دانه تزویر زندگی ست
ایا
 هنگام نیست که دیگر
 دلاله وقیح
 هیزم کش نفاق
 این پیر زال رانده وامانده
 در دادگاه عشق
 به قصد اعتراف نشیند ؟
 یا این جغد شوم سوی عدم بال و پر زند
 در عمق اعتکاف نشیند
من شاهد فنای غرور رود
 در ژرفنای تشنه مردار
و ناظر وقاحت کفتار بوده ام
 کفتار پیر مانده ز تدبیری
 و شاهد شهادت شیری
 در بند و خسته زنجیری
 دیدم
تهدید شور شعله های شهامت را
 مرعوب می کند
 و همچنان
 که سم گرازان تیزرو
رویای پاک بکرگی را
 به ذهن برف
 منکوب می کند
ای کاش آن حقیقت عریان محض را
هرگز ندیده بودم
 دیدم که بی دریغ
 با رشته فریب
این رقعه زندگیم کوک می خورد
 داناییم به ناتوانی من افزود
 دیدم که آن حقیقتت عریان ز چشم من
 مکتوم مانده بود
 در زیر چشم باز من
اما همیشه کور
 در شهرهای پاک مقدس
 در شهرهای دور دیو و فرشته وعده دیدار داشتند
دیدم که رود
رود که یک روز پاک بود
اینک در استحاله سیال خویش
 تسلیم محض پهنه مرداب می نمود
کو یک خنده یک تبسم زیبا
 یک صوت صادقانه یک آوای بی ریا ؟
آری چه کرد باید
 با دسته های خنجر پیدا از آستین
 لبخندها فریب
و مهربان صدایی اگر هست در زمین
 سوز نوای زمزمه جویبارهاست
ایینه را به خلوت خود بردم
 ایینه روشنایی خود را
 در بازتاب صادق این روح خسته دید
 اما
 تو در درون اینه می بینی
 نقش خطوط خسته پیشانی
پیری شکستگی و پریشانی
 ایینه ها دروغ نمی گویند
 و من
 آن قدر صادقم که صداقت را
 چون آبهای سرد گوارا
 با شوق در پیاله مسگون صبح نوشیدم
 و بیم من همه این بود که مباد
تندیس دستپرور من
 در هم شکسته گردد
و بیم من همه این بود که مباد
روزی به ناگه از سرانگشت پرسشی
عریان شود حقیقت تلخی که هیچگاه
پنهان نمانده بود
و بیم داشتم
 ویران کند تمامی ایمان به عشق را
 که روزی آن مترسک جالیز
 در من نشانده بود
و من
 افسوس می خورم که چرا و چگونه چون
 آن آفتاب روشن
 آن نور جاری جوشان عشق من
 در شط خون نشست

در لجه جنون



سفر سوم
هنگام هنگامه سفر بود
 من در جنوب نقش جنون دیدم
 آمیزه های آتش و خون دیدم
 و میل به جنایت
 و میل به جنایت تنها
 در جان جانیان خطرنک نیست
از چشم من زبانه کشید آتش
 این خشم شعله ور
هنگامه سفر
 گهواره فلزی دریایی
می بردم آن زمان
 تا ساحل جزیره آغشته با جنون
 آنجا برای من
 پنداشتی جزیره ممنوع بوده است نه نامسکون
در آن جزیره که آنجا
شاید که سیب سرخ هشیواری ست
گویا که گاه فرصت بیداری ست
 دیدم که آن جزیره
 آبشخور شگرف هیولای آهنی ست
آن شب
من مست مست بودم
و میل به جنایت
در عمق جان مضطربم شعله می کشید
ای کاش کور بودم
 دیدم شگرف هیولاها
 دریای پاک را
آلوده می کنند
گهواره فلزی دریا ها
 می برد این مسافر غمگین خسته را
هنگام بازگشت
 آنک جزیره بی من تنهاست
 اینک در انحصار هیولاهاست
 ای کاش گهواره گور می شد
آنجا طنین خنده و پچ پچ بود
 می سخوت جان خسته این عاشق این حسود
 دیدم نهنگ را
 کامش گشوده طعمه طلب کن
گهواره فلزی ما را تعقیب می کند
گفتم
 در کام این نهنگ
 شاید که ایمنی ست
ایا
 این ترس ذاتی من بود
که آن نهنگ گرسنه دریا
از لقمه لذیذ تنم بی نصیب ماند ؟
 می سوختم
 در شعله های خشم خروشان خویشتن
 دلاله محبت
 عفریته پلید به پیری نشسته می دانست
 در من توان نماند و شکیبایی
 می برد دیو را
 تا حجله گاه پاک اهورا
آه
 ای جانیان لحظه عصیان
 رفاقتی
 در من نمانده است نه صبری نه طاقتی
 دیدم که دیو بود و فرشته
 کز حجله شکسته قانون برون شدند
اینک نه جلوه ای ز اهورا
 اهریمنند هر دو
عفریته پلید به پیری نشسته می خندید
 من می گریستم
 دیدم پرنده را که ز ساحل پریده بود
 دریا تمام شد
 آغاز خشکسالی خشکی رسیده بود
 در من جنوب
 یاد آور جنون و جهالت
 یاد آور شکوفه هشیاری ست
 من با بطالت پدرم هرگز

بیعت نمی کنم




سفر چهارم
 هنگام
هنگامه سفر
 من لول لول بودم
 آری ملول بودم
آن مرغ آهنین
 در هم شکاف سینه شب
 با غرشی شگرف مرا می برد
این لول
یا این ملول رانده ز هر جا را
از شهر زرق و برق
تا شرق
تا سرزمین غربت و نکامی
 تا انهدام ویرانی
این لول
یا این ملول رانده تنها را
 که در درون سینه سردش
 آوار دردهای گرانبار است
 شب بود
 آن موکب سریع که سبقت را
 از بادها گرفته مرا می برد
همراه راهیان سفر بودم
 با پر گشوده موکب در اوج آسمان
 رفتم به سوی شرق
 و باچه سرعتی
پنداشتی سریعتر از برق
 رفتم سوی مراسم اعدام خویشتن
 تا شاهد شهادت خود باشم
شب بود و باز بارش باران نور بود
 از چلچراغها
 در چلچراغها دیدم
 باغی که سبز بود
 به زردی نشست
 در پاییز
 شب بی آفتاب روشن نورانی بود
 تا صبحگاه تا سپیده دمان مهمانی بود
 و خنده بود پچ پچ بود
 تکرار وعده های نهانی بود
 دیدم که دوی وحشت
 با توطئه گران به فکر تبانی بود
 آن گونه ای که نیز تو دانی بود
 شب بود
پاییز بود و سوز سحزگاهان بود
من بودم و سکوت خیابان بود
و روح
روح ساده معصومی
که آخرین دم از نفسش را
در صولت سپیده دمان زد
و هیچ کس
بر مرگ این شهید که من باشم
یک قطره هم سرشک نیفشاند
جز من که بهت
حتی
حال این سخن نگفته بماند بهتر
تا صولت سپیده دمان در شرق
شب
چون مرغ نیم جانی
پرپر زد
تا
خورشید بامدادی
سرزد
 غرنده و خزنده
آن اژدهای ز آهن و پولاد
با سرعتی سریعتر از باد
از شرق تا شهر زرق و برق مرا می برد
من می گریختم
چون بادها
از پیش بیدهای معلق
از پیش آن حقیقت مطلق
حقیقت مطرود
از آن شبی که روح
آن روح ساده را
در مشهد مقدس
در صولت سپیده دمان
با دستهای خونین
در تیره خاک سپردم
من می گریختم اما من
در خواب رفته بود
در خواب خوف و خفت
 خواب همیشگی
آن اژدهای ز آهن پولاد
 غرنده و خزنده و توفان وش
از شرق می گذشت و صفیرش
 در شهرهای دیگر
 درایستگاهها در قریه در بیابان می پیچید
 با طبل بازگشت
 من بازگشته بودم
با توطئه گران
 که همه تک تک
 در پکی و اصالتشان بی شک
 من هیچ شک و شبهه نمی بردم
 و با تمامشان سر یک میز سوپ می خوردم
بدرود

 این آخرین سفر بود




 در فصل برگ ریز
 آمد
 دلگیر
 چونان غروب غمزده پاییز
 و من ملال عظیمش را
 در چشمهای سیاهش
 خواندم
 رفتیم بی هیچ پرسشی و جوابی
وقتی سکوت بود
 بعد زمان چه فاصله ای داشت
 دیدم که جام جان افق پر شراب بود
 من در آن غروب سرد
مغموم و پر ز درد
 با واژه سکوت
 خواندم سرود زندگیم را
شب می رسید و ماه
 زرد و پریده رنگ
 می برد
 ما را به سوی خلسه نامعلوم
آنگاه عمق وجود خسته ام از درد
 با نگاه کاوید
در بند بند سیال سرخ جاری خون را دید
 لرزید
 بر روی چتر سیاه گیسوی خود را ریخت
 آنگاه خیره خیره نگاهش
 پرسنده در نگاه من آویخت
 پرسید
 بی من چگونه ای لول ؟
 گفتم ملول

خندید




دیگر برای دیدن او نیست بی گمان
 کاین راه صعب را همه شب برخود
 هموار می کنم
 او مرده است
 او مرده است در من و دیگر وجود او
 از یاد رفته است
در من تمام آنهمه شبها و روزها
 بر بادرفته است
اینک
 من با عصای پیری خود در دست
 بر جان خود تمامی این راه سخت را
 هموار می کنم
اما برای دیدن او ؟
 هرگز
 من از مزار عهد جوانی خویشتن
 دیدار می کنم
رفتم دیدم
 سیماب صبحگاهی
 از سربلندترین کوهها

فرومی ریخت